♥ ♥ ♥ L.O.V.E.R ♥ ♥ ♥

شب می آید و پس از شب تاریکی پس از تاریکی چشمها دستها و نفس ها و نفس ها و نفس ها ... و صدای آبکه فرو می ریزد قطره قطره قطره از شیر بعد دو نقطه سرخ از دو سیگار روشن تیک تاک ساعت و دو قلب و دو تنهایی


 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 16 آبان 1398برچسب:,ساعت 6:42 PM توسط YasAmin_R |

                   عشق پرواز بلندی است به من پر بدهید

                                      به من اندیشه ای از مرز فراتر بدهید
 
                                                     من به دنبال دل گمشده ای میگردم
  
                          یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید
 
                                            یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید
 
                                                           باغ جولان مرا بی درو پیکر بدهید
 
نوشته شده در جمعه 22 دی 1391برچسب:,ساعت 2:53 PM توسط YasAmin_R |

 گفتند : ستاره را نمی‌توان چید

 و آنانکه باور کردند 
برای چیدن ستاره
حتی
دستی دراز نکردند.
اما باور کن
که من به سوی زیباترین و دورترین ستاره
دست درازکردم
و هرچند دستانم تهی ماند
اما چشمانم لبریز ستاره شد!
ستاره‌های درونت را
در شب چشمانت رها ساز
و باور کن
عشق را هدفی نیست
آنچنان که به دست آید
در آغوش جای گیرد
و یا در آیینه چشمانت به تصویر نشیند
باور کن که
عشق
خود همه چیز است...
نوشته شده در جمعه 22 دی 1391برچسب:,ساعت 2:50 PM توسط YasAmin_R |

زان لحظه که دیده بر رخت واکردم

دل دادم و شعر عشق انشا کردم
نی نی غلطم کجا سرودم شعری
تو شعر سرودی و من امضا کردم
خوب یا بد تو مرا
ساخته ای
تو مرا صیقلی کرده و پرداخته ای
 
 
 
 
حمید مصدق
نوشته شده در جمعه 22 دی 1391برچسب:,ساعت 12:24 AM توسط YasAmin_R |

تنها تو را دارم و این تمام سهم من از این منزل ممکن است 
می گویند وقتی مصیبت ماه از حد تاریکترین شب بی باور بگذرد دیگر هیچ ستاره ای بر مزار  سپیده دم گریه نخواهد کرد  
دروغ می گویند من صدای پای تو را میشناسم عطر آلوده به آواز روز را میشناسم
پس پندار پرده پوش هنوز میشناسم بگذار مصیبت ماه از حد هر
ظلمتی که میخواهد بگذرد 
تا تو تمام سهم من از این منزل ممکنی کوه و جاده و دریا چیست دریا
و دشنام کلمه کدام است

دوستت دارم همچون باران تشنه به نی به بوی خاک و به عیش دی 
خوشا به عین و خوشا به شین و خوشا به قاف عشق
دوستت دارم فقط همین ...

نوشته شده در جمعه 21 دی 1391برچسب:,ساعت 11:1 AM توسط YasAmin_R |

همه هستی من آیه تاریکیست

که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این
آیه ترا آه کشیدم آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن
سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد 
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با
ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه یک
پنجره می خوانند
آه ...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من
می گوید
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای
هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان
را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی می میرد
و کسی می ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک
نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
 
 
 
فروغ فرخزاد
نوشته شده در چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:,ساعت 5:42 PM توسط YasAmin_R |

من آن کبوتر بشکسته بال در دامم

که بهر صید من این چرخ دانه ای نفکند
مرا به همت آن مرغ آسمان رشک است
که رخت خویش به هیچ آشیانهای
نفکند
به سیل حادثه تا خود نسازدش ویران
زمانه هیچ زمان طرح خانه ای نفکند
من آن غریب درخت کویر سوخته ام
که سنگ رهگذر از من جوانه ای نفکند
به غیر که وفا از پری رخان خواهم
به شوره زار کس از مهر دانه ای نفکند
فرشتهای که خبرداشت از شراره عشق
چرا به من نگه
عاشقانه ای نفکند ؟
حمید هیچ زمان شعر تازه ای نسرود
طنین نامتو تا در ترانهای نفکند

 

حمید مصدق
نوشته شده در چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:,ساعت 5:11 PM توسط YasAmin_R |

شب می آید
و پس از شب ‚ تاریکی
پس از تاریکی
چشمها
دستها
و نفس ها و نفس ها و نفس ها ...
و صدای آب
که فرو می ریزد قطره قطره قطره از شیر
بعد دو
نقطه سرخ
از دو سیگار روشن
تیک تاک ساعت
و دو قلب
و دو تنهایی

 
 
فروغ فرخزاد
 
 
نوشته شده در سه شنبه 19 دی 1391برچسب:,ساعت 5:7 PM توسط YasAmin_R |

من از تو می مردم

اما تو زندگانی من بودی
تو با من می رفتی
تو در من می خواندی
وقتی که من خیابانها را
بی هیچ مقصدی می پیمودم
تو با من می
رفتی
تو در من می خواندی
تو از میان نارونها گنجشکهای عاشق را
به صبح پنجره دعوت می کردی
وقتی که شب مکرر میشد
وقتی که شب تمام نیمشد
تو از میان نارونها گنجشک های عاشق را
به صبح پنجره دعوت میکردی
تو با چراغهایت می آمدی به کوچه ما
تو با چراغهایت می آمدی
وقتی که بچه ها می رفتند
و خوشه های اقاقی می خوابیدند
و من در آینه تنها می ماندم
تو با چراغهایت می آمدی ...
تو دستهایت را می بخشیدی
تو چشمهایت را می بخشیدی
تو مهربانیت را می بخشیدی
وقتی که من گرسنه بودم
تو زندگانیت را می بخشیدی
تو مثل نور سخی
بودی
تو لاله ها را میچیدی
و گیسوانم را می پوشاندی
وقتی که گیسوان من از عریانی می لرزیدند
تو لاله ها را می چیدی
تو گونه هایت را می چسباندی
به اضطراب پستان هایم
وقتی که من دیگر
چیزی نداشتم که بگویم
تو گونه هایت را می چسباندی
به اضطراب پستانهایم
و گوش می دادی
به خون من که ناله کنان می رفت
و عشق من که گریه کنان می مرد
تو گوش می دادی
اما مرا نمی دیدی
 
 
 
 
 
فروغ فرخزاد
 
نوشته شده در سه شنبه 19 دی 1391برچسب:,ساعت 4:51 PM توسط YasAmin_R |

و چهره شگفت

از آن سوی دریچه به من گفت
حق با کسیست که میبیند
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
اما خدای من
آیا چگونه می شود از من ترسید ؟
من من که
هیچگاه
جز بادبادکی سبک و ولگرد
بر پشت بامهای مه آلود آسمان
چیزی نبوده ام
و عشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانه قبرستان
موشی به نام مرگ جویده است
و چهره شگفت با آن خطوط نازک دنباله دار سست
که باد طرح جاریشان را
لحظه به لحظه محو و دگرگون می کرد
و گیسوان نرم و درازش
که جنبش نهانی شب می ربودشان
و بر تمام پهنه شب می گشودشان
همچون گیاههای ته دریا
در آن سوی دریچه روان بود
و داد زد باور کنید من زنده نیستم
من از ورای او تراکم تاریکی را
و میوه های نقره ای کاج را هنوز
می دیدم آه ولی او ...
او بر
تمام این همه می لغزید
و قلب بی نهایت او اوج می گرفت
گویی که حس سبز درختان بود
و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت
حق با شماست
من هیچگاه پس از مرگم
جرات نکرده ام که در آینه بنگرم
و آن قدر مرده ام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمیکند
آه
آیا صدای زنجره
ای را
که در پناه شب بسوی ماه میگریخت
از انتهای باغ شنیدید؟
من فکر میکنم که تمام ستاره ها
به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند
و شهر ‚ شهر چه ساکت یود
من در سراسر طول مسیر خود
جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ
و چند رفتگر
که بوی خاکروبه و توتون می
دادند
و گشتیان خسته خواب آلود
با هیچ چیز روبرو نشدم
افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گویی ادامه همان شب بیهوده ست
خاموش شد
و پهنه وسیع دو چشمش را
احساس گریه تلخ و کدر کرد
آیا شما که صورتتان را
در سایه نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه میکنید
که زنده های امروزی
چیزی به جز تفاله یک زنده نیستند ؟
گویی که کودکی
در اولین تبسم خود پیر گشته است
و قلب این کتیبه مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست برده اند
به اعتبار سنگی خود دیگر احساس اعتماد نخواهد کرد
شاید که
اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
امیال پاک و ساده انسانی را
به ورطه زوال کشانده است
شاید که روح را
به انزوای یک جزیره نامسکون
تبعید کرده اند
شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام
پس این پیادگان که صبورانه
بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند
آن بادپا سوارانند
و این خمیدگان لاغر افیونی
آن عارفان پاک بلند اندیش؟
پس راست است ‚ راست که انسان
دیگر در انتظار ظهوری نیست
و دختران عاشق
با سوزن دراز بر و دری دوزی
چشمان زود باور خود را دریده اند ؟
اکنون طنین جیغ کلاغان
در عمق خوابهای سحرگاهی
احساس می شود
آینه ها به هوش می آیند
و شکل های منفرد و تنها
خود را به اولین کشاله بیداری
و به هجوم مخفی کابوسهای شوم
تسلیم میکنند
افسوس من با تمام خاطره هایم
از خون که جز حماسه خونین نمی سرود
و از غرور ‚ غروری که هیچ گاه
خود را چنین
حقیر نمی زیست
در انتهای فرصت خود ایستاده ام
و گوش میکنم نه صدایی
و خیره میشوم نه ز یک برگ جنبشی
و نام من که نفس آن همه پاکی بود
دیگر غبار مقبره ها را هم بر هم نمی زند
لرزید
و بر دو سوی خویش فرو ریخت
و دستهای ملتمسش از شکافها
مانند آههای طویلی بسوی من
پیش آمدند
سرد است
و بادها خطوط مرا قطع می کنند
آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن به چهره فنا شده خویش
وحشت نداشته باشد ؟
آیا زمان آن نرسیده ست
که این دریچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد
و مرد بر جنازه مرد خویش
زاری کنان
نماز گزارد؟
شاید پرنده بود که نالید
یا باد در میان درختان
یا من که در برابر بن بست قلب خود
چون موجی از تاسف و شرم و درد
بالا می آمدم
و از میان پنجره می دیدم
که آن دو دست ‚ آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوی دو دست من
در روشنایی سپیده دمی کاذب
تحلیل می روند
و یک صدا که در افق سرد
فریاد زد
خداحافظ
 
 
 
 
فروغ فرخزاد
 
نوشته شده در دو شنبه 18 دی 1391برچسب:,ساعت 2:30 PM توسط YasAmin_R |


آخرين مطالب
» ستاره
» دوستت دارم فقط همین ...
» چشمه عشق
» تولدی دیگر
» امید وفا
» جفت
» من از تو میمردم
» دیدار در شب
» آرزو
» آتش عشق
» بوسه
» رمیده
» آه
» آواز خونین
» عشق تو
» سیاهی شب
» تو نیستی که ببینی
» از دوست داشتن
» تو را می خواهم

 Design By : Pichak